KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 خانم كلارا خانس در ششم نوامبر ۱۹۴۰ در بارسلون اسپانيا زاده شد. در دانشگاه بارسلون ادبيات و تاريخ آموخت و به سال ۱۹۷۰ در دانشگاه پامپلونا در هنر مرتبهى اجتهاد يافت. مطالعاتاش را در آكسفورد و كمبريج (انگلستان) و تور و گرهنوبل (فرانسه) و پروجا (ايتاليا) پى گرفت. در ۱۹۷۲ با زندهگىنامهى فدريكو پومپوى موسيقيدان كه دو سال پيش از آن نوشته بود جايزهى شهر بارسلونا را به نصيب برد. از ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ در پاريس همچنان كه مشغول فراگرفتن زبان چك بود در مقولهى ادبيات تطبيقى رسالهيى در باب سيرلوت شاعر اسپانيايى و سوررآليسم نوشت. در ۱۹۷۸ اشعار ولاديمير هولان شاعر چك را به اسپانيايى ترجمه كرد. در ۱۹۸۳ با مجموعهى اشعار خود «زيستن» بار ديگر به جايزهى شهر بارسلونا دست يافت. وى تا اين زمان در سراسر اسپانيا به ايراد سخنرانى و برگزارى ِ جلسات شعرخوانى پرداخته بود. از ۱۹۸۴ در فستيوالهاى بينالمللى ِ شعر شهرهاى لىيژ (بلژيك)، روتردام (هلند)، استروگا و سارايهوو (يوگسلاوى)، ميلان (ايتاليا)، پاريس، اسيلح (مراكش)، صنعا (يمن) شعرخوانى كرده بود. شعرهاى كلارا خانس به انگليسى و فرانسه و ايتاليايى و چك و مجار و يونانى و صرب و كروات و مقدونى و تركى و عربى ترجمه شده است. آخرين كارش چاپ مجموعهيى از اشعار فروغ و سپهرى و شاملو به اسپانيايى است. به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 كلارا خانس شاعر بزرگ اسپانيا مهمان من بود . طبق قرار قبلي سر ساعت يازده آمد، و تا ساعت دو و نيم وقت داشتيم كه با هم حرف هامان را بزنيم. چند كتاب برام آورده بود و شعرهاي تازه اي كه در فستيوال بين المللي برلين خوانده بود. از كالدرون گفت، از شاملو، از سپهري، حافظ، مولانا، و همه ي كساني كه آثارشان در اسپانيا به همت او در آمده، و حالا دارد به بخش ادبيات داستاني هم نزديك مي شود . اما از خودش هيچ نمي گفت. از خاطراتش مي گفت كه در ايران بوده، همين چند سال پيش با شاملو ديدار داشته، و عكس ها را نشانم داد. شاملو در بستر بيماري است و كلارا نزديك او نشسته و دارد نگاهش مي كند. دارند حرف مي زنند. شاملو مترجم اوست، در كتاب “ همچون كوچه اي بي انتها ”، چند شعرش را ترجمه كرده است. ما نيز حرف مي زنيم. و كلارا خانس با احترام خاصي از شاملو ياد مي كند. و چقدر اين زن با خود احترام همراه دارد، جزئي از اوست. شور زندگي، سرزندگي و طراوت در چشم ها و مو هاش موج مي زند، خنده هاش نرم و زيبا است، و خودش سخت ساده است. چنان است كه رضا علامه زاده گفته بود : شاعر اسپانيايي. آدم اسپانيايي باشد، زن باشد، شاعر باشد، و ديگر؟ روزنامه پهن كرديم و روي روزنامه ها ناهار خورديم. مي گفت كه شعر هاي لورگا را در اسپانيا همه با آهنگ مي خوانند و مي فهمند، اما در ايران، هم لوركا و هم شاملو شاعري است با زباني پيچيده و جايگاهي سخت رفيع. گفتم خب، ترجمه ي شاملو ست ديگر. و گفتم مارگوت بيكل كه شاعري آلماني است، در ايران بسيار مشهور و محبوب است، اما خود آلماني ها او را نمي شناسند. اصلا شاملو او را از كجا پيدا كرده؟ و چه جاني گذاشته تا از شاعري نا شناخته در وطنش، شاعري بزرگ بسازد در وطنم. ناهار مي خورديم و حرف مي زديم. دلم مي خواست حالا كه به برلين آمده، در خانه ي هنر و ادبيات هدايت، براش حتما چلو كباب بگيريم. گفت در مادريد چند تا چلو كبابي هست و او گاهي سري به آنجا مي زند. ته ديگ را هم به فارسي مي گفت و باز به زيبايي مي خنديد. احساس كردم سال هاست او را مي شناسم. خداي من! از كجا مي شناختمش؟ چرا اينقدر لطيف و مهربان بود. عكس شد در ذهنم. و همين چند روز پيش بود كه در همايش بين المللي تينك تانك در ايتاليا، در بين آنهمه نويسنده و فيلمساز، طارق علي را يافتم. نويسنده ي پاكستاني مقيم لندن، با آن انگليسي صحبت كردنش كه خود انگليسي ها مبهوت مانده بودند. چه سخنراني زيبايي كرد. وقتي از مصدق و نهضت ملي نفت حرف مي زد، انگار از وطن خودش و بزرگ مرد تاريخش حرف مي زند. و متاسف بود كه منطقه با اين جنايت آمريكا دچار لطمه اي غير قابل جبران شده است. و ايراني ها به بدترين وضعيت تاريخي خود گرفتار آمده اند. وقتي او حرف مي زد، من احساس غرور مي كردم. مثل كف دست همه ي تاريخ و جغرافياي منطقه را مي شناخت. ايران، عراق، پاكستان، افغانستان… شام را با هم خورديم و بسيار نوشيديم و حرف زديم. طارق علي نان را در شراب مي زد و مي خورد، و از شاملو كه حرف مي زد، در ذهنش كلاه از سر بر مي داشت، براي فروغ دست به سينه مي شد، و دلش مي خواست آثارش به فارسي هم در بيايد. وسايل معرفي با ناشر ايراني و مراحل اجازه نامه و چيزهاي ديگر همان شبانه انجام شد، و بعد از شام گفت بيا دو نفري برويم كنار درياچه قدم بزنيم. به تندي از پله ها بالا رفت و كتاب تازه اش را برام آورد. و ما راه افتاديم.بر بلندي كوهي در جزيره اي كه آب درياچه زير پايمان نرم نرم مي خنديد. گفت: “چقدر انعكاس مهتاب بر امواج دريا زيباست.” توي دلم گفتم كار تو هم مثل من خراب است، احساسي و بدبخت. پرسيد: “كدام شاعر ايراني را بيش از همه دوست داري؟“ گفتم: “فروغ فرخ زاد.“ “چرا ؟ “ “چون نقاب شعر را برداشته است.“ بغلم كرد و مرا به خود چسباند. و ما قرار گذاشتيم در برلين همديگر را ببينيم. كي؟ در نامه نگاري با كلارا خانس هم همين حرف ها بود. آمده بود فستيوال بين المللي ادبيات برلين، درست در روزهايي كه من رفته بودم تينك تانك. دلم مي خواست براش شب شعري بگذارم و زمان يار نشد. گذاشتيم براي بعد. آمدند دنبالش. آنكه به دنبالش آمده بود نيز دوستي عزيز بود، و من تا دم ماشين رفتم. داشت مي رفت اسپانيا، مادريد، و من داشتم فكر مي كردم هيچكس بيخود بزرگ نمي شود. نخست بايد انسان بود، و كلارا خانس به تمامي يك انسان بود. با خنده هاي زيبايش، مو هايش، نگاهش، و شعرش: × “ستاره با خون اش آلاله يي را شكل مي دهد كه پرتوهاي آفتاب را خلاصه مي كند تا به غارت برد در خود تا آه واپسين هنگامي كه شفق فراز آيد.” × “باراني از شكوفه هاي گيلاس بنان مي چيند در هوا اين ميغ درخشان را تا به هيئت چشماني در آيد كه آرزومند آنيم. جسم صدا كرنش كنان واپس مي نشيند هم در آن حال كه ما در سكون به قلمرو نوري پا مي گذاريم كه به زبان آذرخش سخن مي گويد. و خود در چنگال فراموشي باقي مي مانيم.” (از كتاب همچون كوچه اي بي انتها – ترجمه احمدشاملو) نوشته شده به وسیله ی آقای عباس معروفی [/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 نامه کلارا خانس، شاعر معاصر اسپانیا به سایت احمد شاملو یاد احمد شاملو به هر بهانهای که باشد، همیشه فرصتیاست برای تعمق در همه جوانب شعر. این روزها که آشوب و بینظمی در همه جهان بالاگرفتهاست، شعر او بیش از همیشه آن پرتو نور است که ما را در ظلمات راهمیبرد. به یادمان میآورد که کلام شاعرانه نقشی در جامعه دارد که باید به بار بنشیند، بخصوص آنگاه که کلام حقیقی در آزمندی فریبنده و تهی خفه شده است. گاندی گفت: شعر، مقاومت منفی بیپایانی است. با این سخن، او شعر را یک بار و برای همیشه در متن زندگی اجتماعی جایداد و برخلاف افلاطون (در کتاب جمهور) درها را به روی شاعر باز کرد و با خوشرویی به شاعر امکانهای شرکت در زمینه سیاسی را نشان داد.این عبارت گاندی اتفاقی نیست که بر پایه شهودی است که جوهره حقیقی شعر است. شهودی که فراتر از منطق، به درستی راه مییابد. اگر شعر میتواند به اسلحهای برای نبرد بدل شود نخست به خاطر حقیقت آن است. حقیقتی که حقایق دیگر را در بر میگیرد، کسی که آن را به غایت میرساند یا از آن خود میکند را وادار میکند تا خود به قلعهای برای دفاع از حقیقت بدل گردد که رشوهپذیر نیست. از این رو، گاندی افزود که شعر <فرم پایانناپذیری است از امتناع، چراکه در جامعه و جهان، همگان خواستهاند که اشیا و دروغ را به زور بر ما تحمیل کنند... شعر در برابر جبر تاریخ قد علم میکند، علیه استثمار مغزها توسط ایدئولوژیها، علیه جمود مذهبی و علیه تمامی تعصبها... > این صلابت که مشخصه شعر است پله نخستین و محکم مبارزهاست. شعر ساده است، دست ودلباز است، گشاده و ژرف است. قلعه بازیاست برای همهآنان که حاضرند راه سختگیرترین وفاداریها را دنبال کنند. جریانی مخفی است از زلال آبهای نیالوده نخستین. آنکه در شعر زندگی میکند در حریمی از خلوص شکستناپذیر میزید. جایی که همه چیز شفافیتی است با استعدادی برای شناسایی و از این رو برای برادری. آبهای شعر بیرونی نیستند، چنیناست که تکثر آنها را گلآلود نمیکند. آبهای شعر در درون شاعر جاریاند و آنچه بازمیتابانند از باطن اشیا سخن میگوید و آنها را به آغاز میپیوندد.تمامی شاعران میدانند که حکایت جز این نیست: ظهور لحظه نخستین و عمل. و نیز میدانند که این واژه کاری متعالی میکند، حتی میتوانم بگویم کاری خدایی که در دفع شیاطین از اخلاق، به کار میآید. در برابر نقض عدالت میایستد، با خشونت پیکار میکند، جانپناهی است برای اومانیسم و محملی است برای صلح و آشتی و غمخوارگی و با تقدیس دوباره هستی در برابر جدایی از مقدسات میایستد. عالم شعر از منطق و از هنرمندان عاری است: فضایی است که بیانی چون تعریف نوالیس در آن مجاز است: شعر حقیقت مطلق است.جایی که آن واژه مقدس درخشان از کائنات موسیقی بیرون میآید: همه چیز هارمونی است. - واژه یونانی mousike را به هارمونی و تناسب نیز بر میتوان گرداند- سالها پیش نوشتم: حیات آدمی به درج نقطهای در تاریخ محدود نمیشود، در آن بردگی که ماتریالیزم از آن سخن میگوید، محصور نیست، هنوز ابعاد دیگری نیز ماندهاند، کثرت سطوح زمانها و فضاها، شناخته و ناشناخته و رابطه میان آنها که سخت بنیادین است. در این دنیای ناشناختهها، هدف شعر و شاید تنها هدفی که میتواند به انجامش برساند، بخشیدن ارزشی دیگر از حقیقت به جهان است و مکانیابی حقیقت است در آن، منشوری در پیوند با زندگی و اینجاست که اهمیت عملی این هنر نمایان میشود. احمد شاملو با شعر و شخصیتاش که همیشه در قلبهای ما زنده است، یادآور مسوولیت ما و تعهد ماست، تعهد و وظیفه ما برای خوب دیدن و پایمردی برای تعالی هرچیز. کلمات او نیایش روزانه ماست و یاس و نومیدی را از ما دور میکند، چراکه هنر، خود، مقصد است و باید هرچه او را از امید دور میکند، به دور بری ترجمه فرهاد آذرمی، محسن عمادی به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 شگفتا، باغى در دل شعلهزار بر شيب ِ شفافى كه گوزن بر آن مىآسايد. غلغلهى نبض سرودى مىگردد و آنگاه كه در دل ِ شب طبق ِ آفتاب برآيد گل ِ صد برگ دل را تاج بر سر مىنهد[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 اگر دريا فراز آيد بدو خواهم گفت بازگردد با مغاكاش. تنام به لطف ِ خيرى كه بر من دست گشاده در مراقبه است. بستر ِ عفيف ِ شط در مقطع ِ عشق.[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 از زيبايى بازمىپوشد ادوار ِ زوالناپذير را. به هنگام ِ برودت در دل ِ خاك سرمست مىكند هياهويش را. دربه خودآيى بهاران مژگاناش در علف بازمىگشايد و كشتزاران را لبريز مىكند[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 صبور در انتظار خواهم بود مانند سگی زمان را محافظت خواهم کرد یا به جنگل ابیات تو خواهم رفت چراگه به آرامی راه می گشاید برام از مسیر های پنهانی از دریچه های کوچکی که چارتاق وام داده بودی[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 گل های سرخ می میرند هر چند که باران می بارد وجود سوگوارم اینک توان اطعامی اندک داردشان دستت را به من بده دردت از آن من که پُر توان تر از آگوست خواهد بود و با خون خویش آن نومیدی آخرین نفس را رنگ می کند حبس فریادهایی که به سمت ما هجوم می آورند از رنگی پریده رنگ محصور در پوشش زرین که به ناچار جام های گل اش را تهدید می کند[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 همه چيزى آشكارىست بر درياچهى پيشانىاش آينهى سكوت ِ سنگين ِ او بودن. سرودى شادمانه را به آواز گلو برمىدرم تا شفافيت ِ مطلق ِ زايش ِ آغازين را به تماشا نشسته باشم.[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 آن جا كه دلارام مىنشيند فضا از نشانه سرشار مىشود، لمعانى رنگينْكمانى كه فرياد را اهلى مىكند به دستى از بلور از هر چيزى تا نهايت ِ عريانىاش گوهرى مىتراشد، و همه چيزى نيز در سرگردانى ِ خويش نگهمىدارد و مسحور مىكند پرچين ِ هوا را كه زمان در آن خود را به زيبايى تفويض مىكند.[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 بارانى از شكوفههاى گيلاسْبنان مىچيند در هوا اين ميغ ِ درخشان را تا به هيأت ِ چشمانى درآيد كه آرزومند ِ آنيم. جسم ِ صدا كرنشكنان واپس مىنشيند هم در آن حال كه ما در سكون به قلمرو ِ نورى پا مىگذاريم كه به زبان ِ آذرخش سخن مىگويد. و خود در چنگال ِ فراموشى باقى مىمانيم.[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 به پیش روح سرگردان تا شهر قدسی عشق سنگ سوزان را لمس کن باشد که خزانهی درون پذیرای انعکاس درخشش بیپایان باشد و باشد که همهچیز محو شود در دریای ناشناخته تا تنها همان نقطهی جنون به جا بماند به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 بوسه میزنم بر زمینی که پاهایت بر آن قدم برداشت بر رد پاهای تو که تنها من میشناسم لیلای شیرین وقتی فریاد میزنند که «آن دیوانه را باش!» من نیز فریاد میکشم و چون نیزه داری غرشم از سپیده برمیگذرد از همهی راهها تا رؤیاهای تو که بازتاب سایهها نگذاشت سینهام به خواب رود و بیهوده دراز کشیدم در انتظار لبهای شیری تاریکی به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 پُرکن پیاله را ساقی! تا آوازی سرکنم از کیفیت حرام از شهرت بدنامی از فقدان نجابت نسیان کرامت ترک خیانت و تسلیم محض به عشق به جنون تمام راههای گمگشتگی در صحراهای نجد بی هر راه برگشت! به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 شاید که سکه در چمن گم شود شراب ، سرکه میوههای وحشی زیتون شاید سنبل و سیب ناپدید شوند و بادی کافر نور شمع را فروبنشاند آینهها را خاموش کند و شاید گندم دیگر جوانه نزدند جوانهها نرویند و ماهی در آب زلال شنا نکند هم او ، گناه هفتم نوروز است بی چشمهایش زمین یتیم است و نمیداند تولد دوبارهی کشتزارها را حضور سرزدهی گلها را در آغوشاش و تنفس جاودانهاش را[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 و او گلهای پریشان را چید و پشت پردهی توری پنهان شد وقتی ماه مرهم سایهها برآمد این کلمات را بر زبان راند : « شبم من! ریشهی رنج لنگر انداخته در هوایی که تنفس میکنم آه ، یار روشن من میهمان سیاهی کهربا! من نیز در تاریکی پناه گرفتم و در آن زندگی میکنم تنها معمای چهار عنصر که گل سُرخشان نگه میداشت میتواند روزن نوری در تاریکیام بگشاید »[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 شعري در باب اتحاد نگاهشان بر هم اوفتاد و هر دو فروریختند خاموش شد آواز بلبلی که نفسهاشان را یگانه میکرد و جنگل بر خود لرزید جنگل سیری ناپذیر مجنون را به کناری راند و بر رُخسار لیلی آب و عطر بیهوده بود افقی بایر شکوه روزانهی گلهای سرخ را زدود و بر حافظهی آنها مسلط شد .[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 تصوير قهرمان عریان به گلستان میرود مجنون به جان خویش رخنه میکند که از اخگرها مینوشد آنجا که بهشت تنها رخسارهی لیلیست تنش واژهایست برای عشق و عشق ، عریانیاش و حجاب مردی دیوانه و زنجیری آزاد و عاقل[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 به یاد آر این حکایت را کاغذ حکایتی که نگاهش میداری در خلوص افقت که تو شاهد نخستین دستهایش بودی بر خویش به یاد آر که بر مسیر لطیف خط خوشآمد گفتی به حلقهی حروفش که به هم میرسیدند در امواج محبوب خطاطی[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 رفتند به میان بوتهها و برگها سپاس پرتو خورشید را که در آنها میخلید چون آینههایی کوچک که نشانهشان میکرد به دام افتاده ، خموشانه میخندیدند تا نسیم به عاریه صدایی نباتیشان بخشید در چشمهای هم نگاه میکردند و زیر لب کلمات بیمعنا را نجوا میکردند نشنیدند آنها اخطار پایان زنگ تفریح را مجنون انگشت اشاره بر بازوی لیلی کشید[/b] با خود گفت : دستش ، تکیه داده به شاخهها پرندهای است سفید که هیچکس را هراسان نمیکند . به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 لیلی را دوست میدارم زیباترین زنان قبیله را ! دهان که میگشاید کلماتش سرخوشند بسان البسهی الوان یمن هربار به لبخندش مرواریدهای عدن کورم میکنند ابروهایش کمان آرزوی من است و چشمهایش مملو سکهها گنج پنهان رؤیاهای من ![/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 حجاب بردار سپیدهی محبوب! بگذار گلهای سرخ در کمالشان ظاهر شوند بیدار کن شبنم را در اعضای خوابآلودهی من دهان عشق شیشهای ست مهیای درکشیدن زلالی و روانه کردنش[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 شعری که در آغاز میآید ، چرا که تا غایت او روان بود تا نهایت زنی که این ابیات را برمینوشت[/b] تیزتک ، خموش را از هم میدرد فلک سوزان است چنان که عینالشمس و دستهایم برایت از گلهای میمون انباشته قیسات می نامم و اعلام می کنم از کودکی عاشقم بودی چنان که منت دوست میداشتم از آن پیشتر که ابری بر ابروهات سایه افکند میدوم به سوی آن لحظه و منشأ خوشدلی را در مییابم به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 نه در زندگی خویش زندگی میکنی نه در روزهایی که میگریزند میپرسند کجایی تو؟ میگویم در دل عشق رگهایم به رودهای آینه مبدل شدهاند که به این افسانه جان میدهند افسانهای که از دو جوان میگوید پس از راهی دراز در درون هم ، دیگری را یافتند و حیران شدند در این موقع بر موقف عاشقان اما در اندرونی رؤیاها[/b] به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
KaMi 5 ارسال شده در فروردین 13، 2012 نخست سنگ آتش را برخاک دیدم چون ابری روشن که از چادری محتاط فراز می شود و مکان را به قوس و قزح میانبارد جرقه های حکایتی[/b] که با نام شب معاشقه می کردند و به افسانه بَدَل شدند در دهان شعر به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر